•▪●ღعشقღ●▪•
متن عاشقانه واحساسی و...
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, توسط love |

 

تو کجایی ؟
جایی هست که دیگه کم میاری
از اومدن ها , رفتن ها , شکستن ها . .. .
جایی که فقط میخوای یکی باشه ، یکی بمونه نره
واسه همیشه کنارت باشه
من الان اونجام

تو کجایی ؟

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, توسط love |

تو هنوز برایم نامه می نویسی، مگه نه؟

امروز با پستچی محله مان حرفم شد
که چرا در خانه ما را نمیزند!
.
تو هنوز برایم نامه می نویسی، مگه نه؟

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 2 شهريور 1391برچسب:, توسط love |
دلایل علمی عاشق شدن

چه زمانی متوجه حضور کسی در قلب خود میشوید؟ عشق در کیمیای ذهنتان باعث چه رویدادی میگردد؟ و آیا عاشق شدن صرفاً طریقه ای طبیعی برای حفظ بقای نوع بشر است؟

ما نام عشق را بر آن می نهیم. عشق به مانند روشنای آفتاب حس میگردد. اما روح بخش ترین احساسات انسانها شاید همین راه حل زیبای طبیعت برای بقای نسل آدمیان و تولید مثل آنها باشد.
مغر توسط مجموعه ای از مواد شیمیایی اثر بخش، ما را در دام عشق گرفتار می آورد. تـصور بر این است که در حال گزینش شریکی برای خود هستیم، در حالی که ممکن است طعمه ای دلباخته برای دام دوست داشتنی طبیعت بیش نباشیم.
آنگونه که شما تصور میکنید نیست...
320px-SMirC-love.svg.png
روان پژوهان نشان داده اند در حدود 90 ثانیه تا 4 دقیقه زمان لازم است تا شما درباره عشق کسی تصمیم گیری نمایید.



ادامه مطلب...

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 2 شهريور 1391برچسب:, توسط love |
 

 

خدایا.... جای سوره ای به نام عشق در قرآنت خالیست
 
 
خدایا.... جای سوره ای به نام عشق در قرآنت خالیست، که اینگونه آغاز شود: و قسم به روزی که قلبت را میشکنند

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 2 شهريور 1391برچسب:, توسط love |

داستان جالب و آموزنده زوجی که عاشق یکدیگر بودند

پس از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.

پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.

وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.

فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟ ...



ادامه مطلب...

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:, توسط love |

جدایی و نرسیدن در عشق!!

 
دو نفر که همديگر را خيلي دوست داشتند و يک لحظه

نمي توانستند از هم جدا باشند ، با خواندن يک جمله معروف

از هم جدا مي شوند تا يکديگر رو امتحان کنند و هر کدام

در انتظار ديگري همديگر را نمي بينند.

چون هر دو به صورت اتفاقي به جمله معروف

ويليام شکسپير بر مي خورند:

 

http://www.img4up.com/up2/15504.jpg

عشقت را رها کن، اگر خودش برگشت،

مال تو است و اگر برنگشت از قبل هم مال تو نبوده !

 نظر شما دوستان چیه؟

به نظر من این جور آدم ها به احتمال 99% کفتر بازن!

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:, توسط love |

 دلنوشته ها و متن هاي كوتاه رمانتيك و عاشقانه

 

بهانه ی بیداری ست ؛

این قهوه ی

" چشمــانت "



خط می کشم روی اسمت

با مدادی

که نوک ندارد هیچ وقت...!!!



برای خودت زندگی کن...

کسی که تو را دوست داشته باشد

با تو می ماند...

برای داشتنت می جنگد...

اما اگر دوستت نداشته باشد

به هر بهانه ای میرود...!!!



دلتنگی های من به تو رفته اند

آرام می آیند

در دل می نشینند

دیگر نمی روند



نـﮧ نمـﮯدآنـﮯ !

هیچکس نمـﮯدآند. . .

پشت این چهره ی آرام در دلم چـﮧ مـﮯگذرد...

نمـﮯدآنـﮯ !

کسی نمـﮯدآند. . .

این آرامش ِ ظاهــر و این دل ِ نـا آرام ،

چقدر خستـﮧ ام مـﮯکند . .




 



ادامه مطلب...

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:, توسط love |

دل نوشته

 

بند میزنم

دلِ شکسته ی معجزه ای را

که در جستجویِ من

به عمقِ فاجعه

سقوط کرد...!



سرِ راهت که می روی

مرا هم جمع کن

بگذار پشتِ در

شکسته ام...!



این روزها

دستِ من هم

مثلِ خیلی ها

به دهانم نمیرسد

تا نگذارم فریاد بزند

" دوستت دارم "





ادامه مطلب...

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:, توسط love |

روزگار ما

روزگار ما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختی دل ما را نداشت
پیش پای ما سنگی گذاشت
بی خبر از مرگ ما پروا نداشت
آخر این غصه هجران بودو بس
حسرت رنج و فراوان بودو پس......

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:, توسط love |

<<به نام خدای عاشقا>>


روزگارم بد نیست غم كم میخورم

كم كه نه هر روز كمكم میخورم

عشق از من دورو  پایم لنگ بود

غیمتش بسیار دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود

شیشه گر افتاد هر دو دستم بسته بود

چند روز یست كه حالم بد نیست

حال ما از این و آن پرسید نیست

گاه بر زمین زل میزنم گاه بر حافظ تفعل میزنم
 
حافظ فرزانه دل فالم را گرفت یك غزل آمدوحالم را گرفت

 مازیاران چشم یاری داشتیمخود غلط بود آنچه ماپنداشتیم

 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

نوشته شده در تاريخ جمعه 12 خرداد 1391برچسب:, توسط love |

یک داستان عاشقانه و غم انگیز

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو

دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

 



ادامه مطلب...

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

نوشته شده در تاريخ جمعه 12 خرداد 1391برچسب:داستان, داستان عاشقانه, داستان عاشقانه و غم انگیز قرار!,, توسط love |
داستان عاشقانه و غم انگیز قرار!

نشسته بودم رو نیمکت پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.

 

طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.

گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.

صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.

 



ادامه مطلب...

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 2 فروردين 1391برچسب:, توسط love |
من عاشق می شوم، پس هستم
 

 

 

زمانی که عاشق می‌شویم، دریچه‌ای به معنویت باز می‌کنیم.
ابتدا به عشق تجربه‌ای است که همه‌وی وجود آدمی، تحت تأثیر کامل آن شیفتگی قرار می‌گیرد؛ خوردن، خوابیدن، کار کردن، مطالعه کردن و حتی عبادت کدرن فرد مختل می‌شود. شاید همین درد شیرین باشد که آدمی را یای می‌ٔهد تا چنین تجربه‌آی را قشنگ‌ترین و ماندنی‌ترین تجربهٔ زندگی خود بداند.



ادامه مطلب...

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 2 فروردين 1391برچسب:, توسط love |
خدایا...

خدایا حواست هست

صدای هق هق گریه هام

ازهمون گلویی میادکه

توازرگش به من نزدیکتری.

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 2 فروردين 1391برچسب:, توسط love |
ایستگاه عشق

هم دیگر را یافتیم


جایی که قرار گذاشته بودیم


اما نه در زمان موعود


من بیست سال



ادامه مطلب...

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 2 فروردين 1391برچسب:, توسط love |
عیدی ندارم

 امسالم مثل هر سال

  

                    بدون تو تموم شد

          امسالم مثل هر سال بدون تو حروم شد

                امسالم مثل هر سال

                        نیومدی تو پیشم

                       کم کم از دوریت دارم افسرده میشم

                خسته شدم از اینکه تنهایی بشینم

                 تو کنج اتاقم هی  عکساتو ببینم



ادامه مطلب...

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب:, توسط love |

هرچه خواستم مقاومت کنم و فریاد بزنم، دیگر فایده‌ای نداشت. ناخودآگاه شروع کردم به اشک ریختن. کل ماجرایی که قرار بود تا دقایقی دیگر بر سر من و همسرم رخ دهد از جلوی دیدگانم گذشت...
به گزارش شیعه آنلاین، مرد میانسالی از شهر شیراز که خواست نامش فاش نشود،ماجرای تلخ سفر خود و همسرش به سرزمین وهابیت را چنین بازگو کرد: سال 1362، به همراه همسرم برای گذراندن ماه عسل و ادای حج عمره، راهی عربستان شدیم. چهارمین روز حضورمان در شهر مکه مکرمه، با همسرم قرار گذاشتیم به دیدن مناطق اطراف مکه برویم. برای این کار یک تاکسی دربست گرفتیم. بعد از سه چهار ساعت گردش، راننده تاکسی ما را به یک رستوران سنتی برد تا ناهار بخوریم. به رغم اینکه از ظاهر وهابی‌گونه آقای راننده خوشم نمی‌آمد اما به وظیفه انسانی خود عمل کرده و او را نیز به ناهار دعوت کردم. در میز کناری ما نشست و غذای خود را با سرعت تمام کرده و اجازه گرفت تا در ماشین منتظر بماند. وقتی ناهارمان تمام شد و از رستوران خارج شدیم، دیدم در کنار کیوسک تلفنی که در مقابل رستوران قرار داشت ایستاده و دارد تلفن حرف می‌زند.



ادامه مطلب...

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب:, توسط love |

داستان عشق

 

 

 

 
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد و بر روي يک صندلي نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند. وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت. پيش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد.

ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکوئيت برمي‌داشت، آن مرد هم همين کار را مي‌کرد. اينکار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نمي‌خواست واکنشي نشان دهد. وقتي که تنها يک بيسکوئيت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد : حالا ببينم اين مرد بي‌ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرين بيسکوئيت را نصف کرد و نصفش ديگرش را خورد. اين ديگه خيلي پرروئي مي‌خواست! زن جوان حسابي عصباني شده بود.

در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلي‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه بيسکوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

خيلي شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... يادش رفته بود که بيسکوئيتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بيسکوئيت‌هايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده باشد!  



ادامه مطلب...

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب:, توسط love |

اينقدر غمم زياده|كه دارم ميسوزم اينجا|ولي تو خيالتم نيست|كه دارم ميميرم اينجا

 

 

 هوا به كلي فرق كرده بود.هرچندبهار شده بود ولي سردييه زمستون هنوز از تنش در نيومده بود

احساس ميكرد كه قراره اين روزهابه ظاهر گرم وروشن بهاري از ايني كه هست هم سردتر وتاريكتر بشه

ولي بهتر از همه مي دونست كه كاري نميتونه بكنه

اون به بيرون از شهر آمده بود كه شايد بتونه در خلوت مردانه اش با دل خود كنار بياد

صدايي كه باد با خودش مي آورد اگرچه سنگين بود ولي براي دل پسرك خوش بود

صداي ني چوپاني كه در خلوت خودش ميزد صداي آواز چوپاني كه...

خلوت بي تو معنا نداره...

اينجا بدونه نازنينم صفا نداره...

اون روز فردايه ديروزي بود كه به انتظار روزي بهتر سپري شده بود

پسرك خوب ميدونست كل تلاشش هم فقط ميتونه مثل پرپرزدن مرغ قبل از سر بريدن باشه

رشته افكارش به خاطر به ياد آوردن آخرين تماس تلفنيه عزيزش به هم ريخت

كسي كه رفتن او باعث شده بود اين دنياي اهورايي روپسرك تاريك وظلماني ببينه

--الو سلام داداشي

--سلام خواهر جون عزيزم

 

 



ادامه مطلب...

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب:, توسط love |

قسم به تو

قسم به تو...كه عشق من...يه عشق بي زبونه
به پاي تو...چــو آتــيش...يه چشمـه جنونـه
چو عشق ما...به هم رسد...طلوع يك ستاره است
تـو زندگـي...بــراي مـا...تـولـدي دوبــاره است
بكش به زنجيرم...كه بي تو ميميرم...
اسير تقديرم...فنـا پذيرم...
هميشه غمگينم...غم تو تسكينم...
بيا به بالينم...نذار بميرم
قسم به تو...كه عشق من...يه عشق بي زبونه
به پاي تو...چــو آتــيش...يه چشمـه جنونـه..چو عشق ما...به هم رسد...طلوع يك ستاره است
تـو زنـدگـي...بــراي مـا...تـولـدي دوبــاره است
اي يار...من ساحلم تو دريا...
لبـريـز آرزوهــا...عاشق تـريم تـو دنيـا...
اي يار...وقتي من وتوشدما...
دنياميشه چه زيبا...حتي توخواب ورؤيا.

 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد