•▪●ღعشقღ●▪•
متن عاشقانه واحساسی و...
|
|
ایستگاه عشق
هم دیگر را یافتیم
ادامه مطلب... صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد عیدی ندارم
امسالم مثل هر سال
بدون تو تموم شد امسالم مثل هر سال بدون تو حروم شد امسالم مثل هر سال نیومدی تو پیشم کم کم از دوریت دارم افسرده میشم خسته شدم از اینکه تنهایی بشینم تو کنج اتاقم هی عکساتو ببینم ادامه مطلب... صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد هرچه خواستم مقاومت کنم و فریاد بزنم، دیگر فایدهای نداشت. ناخودآگاه شروع کردم به اشک ریختن. کل ماجرایی که قرار بود تا دقایقی دیگر بر سر من و همسرم رخ دهد از جلوی دیدگانم گذشت... ادامه مطلب... صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد داستان عشق
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد و بر روي يک صندلي نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه ميخواند. وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت. پيش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد. ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکوئيت برميداشت، آن مرد هم همين کار را ميکرد. اينکار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نميخواست واکنشي نشان دهد. وقتي که تنها يک بيسکوئيت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد : حالا ببينم اين مرد بيادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرين بيسکوئيت را نصف کرد و نصفش ديگرش را خورد. اين ديگه خيلي پرروئي ميخواست! زن جوان حسابي عصباني شده بود. در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلياش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه بيسکوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده! خيلي شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... يادش رفته بود که بيسکوئيتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بيسکوئيتهايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده باشد! ادامه مطلب... صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد اينقدر غمم زياده|كه دارم ميسوزم اينجا|ولي تو خيالتم نيست|كه دارم ميميرم اينجا
هوا به كلي فرق كرده بود.هرچندبهار شده بود ولي سردييه زمستون هنوز از تنش در نيومده بود احساس ميكرد كه قراره اين روزهابه ظاهر گرم وروشن بهاري از ايني كه هست هم سردتر وتاريكتر بشه ولي بهتر از همه مي دونست كه كاري نميتونه بكنه اون به بيرون از شهر آمده بود كه شايد بتونه در خلوت مردانه اش با دل خود كنار بياد صدايي كه باد با خودش مي آورد اگرچه سنگين بود ولي براي دل پسرك خوش بود صداي ني چوپاني كه در خلوت خودش ميزد صداي آواز چوپاني كه... خلوت بي تو معنا نداره... اينجا بدونه نازنينم صفا نداره... اون روز فردايه ديروزي بود كه به انتظار روزي بهتر سپري شده بود پسرك خوب ميدونست كل تلاشش هم فقط ميتونه مثل پرپرزدن مرغ قبل از سر بريدن باشه رشته افكارش به خاطر به ياد آوردن آخرين تماس تلفنيه عزيزش به هم ريخت كسي كه رفتن او باعث شده بود اين دنياي اهورايي روپسرك تاريك وظلماني ببينه --الو سلام داداشي --سلام خواهر جون عزيزم
![]() ادامه مطلب... صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد قسم به تو قسم به تو...كه عشق من...يه عشق بي زبونه
|
و آدرس iloveyou110.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد. |